.::التماس دعا::.

۲۵۶ مطلب با موضوع «روانشناسی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ پوریا قلعه
"گرگ...!"

"گرگ...!"

تشبیهات جالبی میشنویم این روزها!

"فلانی گرگی است برای خودش!"

"سعی کن که گرگ باشی!"

"آدم گرگ باشد خوب است!"

"گرگ...!"

گرگ؟


از کی تابحال گرگ بودن شد جزو خصوصیات لازم و پسندیدۀ انسانی؟

مگر میشود هم گرگ بود و هم انسان؟

بین اشرف مخلوقات و یک حیوان چهارپای درنده از زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد!


با افتخار باد در گلو می اندازد، سینه سپر میکند، اخم میکند و خیره میشود به چشم های آدم و میگوید:

"من آنقدر زخم خورده ام که دیگر گرگ شده ام!"

عجب!


یا گرگ واقعی ندیده ایم، یا حسابی حس شوخ طبعی بدی پرورانده ایم!

یا که میگویند:

"گوسفند نباش، نگذار گرگ ها تکه تکه ات کنند!"

همین؟

یا گوسفند هستیم، یا گرگ؟

چیز دیگری در این میان وجود ندارد؟


چطور توانستیم چنین خط دقیق و بی چون و چرایی وسط بکشیم و همه را دو گروه کنیم؟


یک جای کار را بد رفتیم!

پس انسان بودن چه بلایی به سرش آمد؟

پس آن هایی که وسط خط ایستاده اند چه نام دارند؟

سگ گله؟


نه دوست من،

نه گرگ باش، نه گوسفند و نه سگ!

زندگی واقعی، کلیله و دمنه نیست!

انسان باش.


همانی که زیر درخت نشسته و فلوت زنان خیره شده است به ابرها!

سگ و گوسفند و گرگ ها را بگذار به حال خودشان! 

انسان باش و انسان بمان.

همین!

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ق.ظ پوریا قلعه
استادی با شاگردش

استادی با شاگردش

استادی با شاگردش از باغى میگذشت ...

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده ... 

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.

 با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !  

خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....

 میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....

استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی.....

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.

در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.

در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.

در برابر کسی که نداره ، از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،

مگر به " فهم و شعور " 

مگر به " درک و ادب " 

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !

این قدرت تو نیست،

این " انسانیت " است!

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ پوریا قلعه
اگر…

اگر…

تو باشرافتی اگر…

آبروی دیگران را مانند آبروی خودت محترم بدانی.


تو آزادی، اگر…

خودت را کنترل کنی، نه دیگران را


تو مهربانی، اگر…

وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند، آنها را ببخشی.


تو شادی، اگر…

گُلی را ببینی و بخاطر زیباییش خدا را شکر کنی.


تو ثروتمندی، اگر…

بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی.


و دوست داشتنی هستی، اگر…

دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد…


اگر چنین است

به بزرگیت افتخار کن…

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ پوریا قلعه
اهل آرامش

اهل آرامش

اهل آرامش که شدی

شاد کردن دیگران

بیشتر از شاد بودن خودت

به دلت می چسبد،

و از این کار حال خوشی پیدا می کنی!


از درون به خود میبالی!

ارزشمندتر از همیشه ات

می شوی!


به این نقطه که برسی

آرامش وجودت را فرا می گیرد،

آرامشگر

می شوی!

نه به راحتی می رنجی

و نه به آسانی می رنجانی!


آرامش

سهم دل هایی ست که نگاه شان به خداست...

۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۰۴ ب.ظ پوریا قلعه
دلت را بتکان

دلت را بتکان

دلت را بتکان...اشتباهاتت وقتی افتادروی زمین..بگذار همانجا بماند...فقط از لا به لای اشتباهاتت یک تجربه رابیرون بکش.

..قاب کن و بزن به دیواردلت....

اشتباه کردن اشتباه نیست,دراشتباه ماندن اشتباه است....

۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ پوریا قلعه
داشتن

داشتن

ما آدمها به جای آنکه زندگی کنیم و باشیم فقط در حال جمع کردن و " داشتن " هستیم. ما به پدیده ها به چشم مایملک نگاه می کنیم و به آنها چنگ می زنیم تا پیش خودمان نگه داریمشان. ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم ، دنبال جمع کردن اطلاعات هستیم. به جای آنکه از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم، به جای آنکه به بچه هایمان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی می کنیم مثل یک دارایی آنها را داشته باشیم، تا آنطور که ما می خواهیم زندگی کنند و به آنچه ما باور داریم، ایمان بیاورند ....


به جای آنکه از لحظه ای که در آن هستیم لذت ببریم ، سعی می کنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و... شاید یک نتیجه این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات می گردیم. می خواهیم همه چیز را به بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم. دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است ، نو و سالم باقی بمانند ... در همه اینها ما دنبال " ثبات" و " قرار" هستیم ، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج می شویم 


اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی می رسیم." همه چیز گذرا و فانی است ، فقط اوست که می ماند " و چون مولانا این قانون را از شمس آموخته بود، به یک شادی و آرامش عمیق رسیده بود. ما برای آنکه " قرار" را حفظ کنیم ، بی قرار می شویم. 

یکی از نتایج ملاقات شمس با مولانا آن بود که فهمید تنها اصل ثابت جهان، بی ثباتی است. فقط بی ثباتی است که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم ترین قانون جهان هستیم مدام می خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی ثباتی و تغییر است. از همین لحظه ها لذت ببر!


#اریک_فروم

از کتاب: داشتن و بودن

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ پوریا قلعه
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!

ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!

ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...

ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!

ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.

ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،

ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!

ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!

ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...

ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!

ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.

ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،

ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ...

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ پوریا قلعه
حصاری داریم به نامِ سِن!

حصاری داریم به نامِ سِن!

حصاری داریم به نامِ سِن!


از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!


چه فرقی میکند چند باشد؟؟!

29٬21٬18... و یا حتی 48 و بیشتر...

در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!

عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ‌های مداد رنگی،

 دنباله‌های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا... 


در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،

 میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری!

نگرانِ چه هستی؟!

مَردُم؟!؟

بگذار دیوانه خطابت کنند 

اما تو زندانیِ یک عدد نباش!

بگذار بین تمامِ ناباوری‌ها، دروغ‌ها،

تنهایی‌ها و 

آلودگی‌های این شهر لحظاتی مانند کودکی‌ات بخندی!

تو هنوز همانی! چیزی جز یک سِن در تو تغییر نکرده!

فقط چند سال بیشتر اسیرِ زندگی شده‌ای!

فقط چندسال...!

هیچوقت دیر نیست ...

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه

چرا داد می زنیم

چرا داد می زنیم


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. 


سرانجام او چنین توضیح داد:

 هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

 

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

 آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. 

فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 

هنگامى که عشقشان به یکدیگر خیلی بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها  برای حرفهای معمولى با هم حرف نمی‌زنند

و از نگاه هم خیلی چیزها را میفهمند.

این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ پوریا قلعه
طبیعت

طبیعت

کسی نمی‌تواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی؟ چرا پاییز نماندی؟ کسی نمی‌تواند به برف بگوید که چرا آب شدی؟

یا اصلاً چرا آمدی که آب بشوی؟

کسی نمی‌تواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد می‌شوی...

کسی نمی‌تواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری؟ چرا برگ‌ها را حرام می‌کنی؟ چرا زرد می‌شوی؟ چرا اخم می‌کنی؟ چرا اشک می‌ریزی؟

کسی به تابستان نمی‌گوید که چرا انقدر گرمی؟

 کسی نمی‌پرسد که بارانت کو؟ 

از همه مهم‌تر بهار که همه‌چیز تمام است و هیچ‌کس به بهار نمی‌گوید که تا الان کجا بودی؟ و کسی نمی‌گوید چرا همیشه نمی‌مانی؟

هیچ‌کس از تابستان توقع برف ندارد و هیچ‌کس از زمستان توقعِ گرمای تابستان و کولر آبی ندارد....


همان‌قدر که طبیعت حق دارد همیشه بهار نباشد آدم هم حق دارد آدم حق دارد یک‌وقت‌هایی زمستان باشد حق دارد یک‌وقت‌هایی سرد باشد | یک‌وقت‌هایی دل‌گیر و گریان باشد | یک‌وقت‌هایی به طرزِ خفه کننده‌ای گرم باشد...

گذرِ فصل‌ها طبیعت آدم است آدم همیشه بهار نیست... .

۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه