دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ
پوریا قلعه
❣️1- دست از انجام کارهایی که تمایلی به انجامشان ندارید بردارید
❣️2- رک و صریح حرف بزنید
❣️3- تلاش برای راضی نگه داشتن همه را متوقف کنید
❣️4- منظور واقعی خود را بیان کنید
❣️5- به غرایز خود اعتماد کنید
❣️6- هرگز خودتان را تحقیر نکنید
❣️7- الهامات خود را دنبال کنید
❣️8- از نه گفتن بیم نداشته باشید
❣️9- از بله گفتن بیم نداشته باشید
❣️10- با خودتان مهربان باشید
۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
۲
۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ
پوریا قلعه
پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...!
۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۳
۶
۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ
پوریا قلعه
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
شکسپیر زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند.
۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۳
۱
۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ق.ظ
پوریا قلعه
مثنوی یک قصهای دارد:
حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود !
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست.
حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد.
یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته سپری کردی و لذتی از روزهایت نبردی .
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا ...
مدتیست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند ...
باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند!
۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۰
۱
۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۹ ق.ظ
پوریا قلعه
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لکلک ها شکایت کردند.
لکلک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تارومار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لکلک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!
قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لکلک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند ...
مارها بازگشتند ولی این بار هم پای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است. اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان ...!؟
۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۹
۱
۰
پوریا قلعه
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۴۹ ب.ظ
پوریا قلعه
روزی لویی شانزدهم در محوطه کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید: «تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟»
سرباز دستپاچه جواب داد: «قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!»
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: «این سرباز چرا این جاست؟»
افسر گفت: «قربان افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!»
مادر لویی او را صدا زد و گفت: «من علت را میدانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!»
نتیجه: فلسفه عمل تمام شده و فاقد منطق، هنوز ادامه دارد!
۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۴۹
۳
۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ
پوریا قلعه
۱.به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
۲.نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
۳. نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
۴.هر کلام و حرکت ما بر
۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۴
۳
۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ
پوریا قلعه
پدر و مادر ما بهمون گفتن درس بخون تا برای خودت کسی بشی.
به فرزندتون بگین این حرف اشتباهه. درس خوندن خالی نه شعور میاره و نه خوشبختی. دانش بینش نمیاره.
این تجربه زندگی با تمام جوانب اونه که شعور و خوشبختی میاره.
از آشپزی بگیر تا دوچرخه سواری، از بستن چشم ها برای گوش دادن به یک موسیقی تا فوتبال گل کوچیک.
از کار کردن در خیریه کوچیک محله تا
۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۴
۴
۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۴ ق.ظ
پوریا قلعه
کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه
از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه، خیلی بهتره
کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره، از کسی که به ظاهر دوست داره، خیلی بهتره
کسی که باهات دشمنه، از کسی که دنبال نقشهست تا سرنگونت کنه، خیلی بهتره
میبینی؟ خیلی جاه ها تو زندگی
تیر خلاص خوردن، از سر بریدن با پنبه بهتره!
۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۴
۵
۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۹ ق.ظ
پوریا قلعه
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. خلاصه حرفهایش همیشه شادم میکرد...
برای احوال پرسی که زنگ مى زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم.
هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد.
زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها که تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند.
ما آدم ها دنیای عجیبی داریم....
۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۹
۰
۰
پوریا قلعه