.::التماس دعا::.

۲۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ب.ظ پوریا قلعه
مغز بنده‌ی چشم‌ است

مغز بنده‌ی چشم‌ است

اگر می‌خواهید به این توصیه‌ی پزشک‌ها که می‌گویند “روزی پنج لیوان آب بنوشید” عمل کنید، کافی‌ست هر روز به‌هنگام کارتان، یک بطری آب‌معدنی جلوی چشم‌تان باشد. به دو ساعت نمی‌رسد که بطری خالی می‌شود.
اگر می‌خواستید هر روز یک سیب بخورید، همیشه کنار‌دست‌تان یک سیب بگذارید.

اگر می‌خواهید کتابخوان بشوید، با کتاب موردنظرتان طوری رفتار کنید که انگار جزو وسایل همیشگی‌تان است.

مغز هر محرکی را که اطراف و پیرامونش ببیند، می‌بلعد. مغز بنده‌ی چشم‌ است.
برای همین است که‌کودکِ ‌پدر‌و‌مادر همیشه کتاب‌به‌دست ‌به‌احتمال‌زیاد علاقه‌مند به کتاب و کتابخوانی می‌شود.

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ب.ظ پوریا قلعه
آدمای صبور

آدمای صبور

آدم های صبور یه خصوصیت عجیب دارن ...
بی نهایت لبخند می زنن ...
این لبخند شاید تو نگاه اول حس گذشت بده ...
اینکه «هر زخمی زدی ، هر‌ چیزی که گفتی فدای سرت ، من فراموش می کنم »...
ولی آدم های صبور هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمی کنن ،زخمارو می شمارن ،حرفارو مرور می کنن و همچنان لبخند می زنن ‌...
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد ، با همون لبخند تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت می کنن ...
انگار که هیچوقت تو زندگیشون نبودی ...
آدم های صبور تا یه جایی میگن فدای سرت...

 

👤حسین حائریان

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ پوریا قلعه
نقطه چین

نقطه چین

یک سینه حرف هست
ولی نقطه چین بس است...!!

 

👤حامد عسگری

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۴ ق.ظ پوریا قلعه
همه چیز به شما برمیگردد

همه چیز به شما برمیگردد

♦️ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ٬بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟!
ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ!ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ:اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ

⭐️ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ... ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ .⭐️

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۴ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ پوریا قلعه
کاموا

کاموا

🌸 زندگى مثل یک کامواست از
 دستت که در برود، مى شود
کلاف سر در گم،گره مى خورد، میپیچد به هم، گره گره مى شود

🌸 بعد باید صبورى کنى، گره را به
 وقتش با حوصله وا کنى
زیاد که کلنجار بروى، گره بزرگتر
مى شود، کورتر مى شود
یک جایى دیگر کارى نمى شود کرد،
 باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ى ظریف و کوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قایم کرد، محوکرد، جورى که معلوم نشود.

🌸 یادمان باشد گره هاى توى کلاف
همان دلخورى هاى کوچک و بزرگند
همان کینه هاى چند ساله باید یک جایى تمامش کرد
سر و تهش را برید.

🌸 زندگى به بندى بند است که اگر پاره شود تمام است.

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ پوریا قلعه
بلدرچین و صاحب مزرعه

بلدرچین و صاحب مزرعه

بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.

یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.

روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.

روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ق.ظ پوریا قلعه
احساس رضایت

احساس رضایت

و در آخر اصلا مهم نیست که در طول عمرت
چقدر سختی میکشی،چقدر پول بدست میاری
به چه مقام هایی میرسی چقدر تلاش میکنی
و برای موفق شدن حاضری چه کارهایی انجام بدی

تنها چیزی که مهمه اینه که نسبت به خودت احساس رضایت داشته باشی،حالا این احساس رضایت با هر کار یا هدفی که گره بخوره اون هدف،هدف تو میشه در واقع
می‌خوام این رو بگم که اگر هدفی داری و در حال پیشروی در مسیر اون هدف هستی ولی احساس رضایت و احساس خوبی نسبت به خودت نداری بدون که راه رو بدجوری اشتباه اومدی اگر فکر میکنی که روند زندگی اینطوریه که یه بازۀ طولانی از عمرمون رو زحمت و سختی بکشیم تا به چیزای خوبی برسیم ،
سخت در اشتباهی ... !

ما اینجا قرار نیست زندگیمون رو هزینه کنیم تا
زندگی بدست بیاریم ، ما در طول
زندگی هدف گذاری های مختلفی انجام میدیم فقط به این دلیل که احساس رضایت ، سلامت فیزیکی و سلامت روانیمون بالاتر بره و بتونیم از پدیده های بیشتری لذت ببریم اما میبینی که متاسفانه حاصل  درصد زیادی از تمام هدف گذاری های اکثرمون داره به آسیب زدن به سلامت فیزیکی و روانیِ ما منجر میشه !

فقط در یک صورت مجازی همه چیزت رو برای یک چیز بذاری اونم زمانیه که اگر اینکار رو نکنی همه چیزت از بین می‌ره ، برای مثال : کسی که غذا نداره بخوره مجازه که همه چیزش رو برای یک چیز یعنی غذا بذاره چون اگر اینکار رو نکنه تلف میشه و همه چیزش از بین می‌ره ...
سوال من اینه ، اگر داری همه چیزت رو برای یک چیز میذاری ، آیا ارزشش رو داره !؟

خیلی از چیزا ارزش این رو نداره که ما با پست و استخون براش تلاش کنیم .
ما دائما در حال از دست دادن یه سری چیزا هستیم تا یه سری چیزهای جدید رو بدست بیاریم نکته قابل توجه ای که این وسط بهش توجه ای نمیشه
اینه که : در خیلی از اوقات ارزش چیزهایی که بدست میاریم خیلی پایین تر از چیزهایی که از دست دادیم در صورتی که نباید اینطور باشه .

 

علی خیراندیش

 

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ق.ظ پوریا قلعه
اینطوری دوستت دارم!

اینطوری دوستت دارم!

وقتی میگویم "دوستت دارم" ، منظورم این نیست که تو هرجور باشی، با تمام بی‌مهری و بی‌رحمی‌ ات، باز تو را دوست خواهم داشت!
منظورم این نیست که آزارم بده و با من بازی کن و بلاتکلیف و معلق نگهم دار و باز مطمئن باش عاشقت میمانم...

"دوستت دارم" است؛ مجوزِ عذاب که نیست! خونم را که حلالت نکرده‌ام!

وقتی میگویم "دوستت دارم" ، یعنی در همان لحظه، تو توانسته‌ای مرا از احساس سرشار کنی و به دلم این آرزو را بیندازی که کاش این لحظه ابدی بشود...

"دوستت دارم" ، رنگی از لبخندی دارد که آدم دلش میخواهد به درازای عمرش کش بیاید، و این اصلاً شبیه چیزی که تو فکر میکنی نیست!

من شاید آن توِ مهربان و شیرین زبان و عاشقی که لحظه‌های خوشی برایم ساخته را تا ابد دوست داشته باشم؛ اما بنا را اگر بر بی‌رحمی بگذاری و شکستنِ من و غرورم، من هم بنا را میگذارم بر دوست نداشتنت!


مانگ میرزایی

۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ پوریا قلعه
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!

"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواﻫﻤﺖ؛
ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ

"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خوﺍﻫﻤﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ.

به کسی که دوستش داری "دلبسته" باش نه وابسته …

 

👤نلسون ماندلا

۰۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۹ ب.ظ پوریا قلعه
حکایت بسیار جالب عضدالدوله و قاضی !

حکایت بسیار جالب عضدالدوله و قاضی !

در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد . صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد . امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید . قاضی را فرخواند و گفت : مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند . من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی . قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم . پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت .  عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت : اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد . چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد . امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد!

 

 

📙برگرفته از کشکول شیخ بهایی

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۹ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه