.::التماس دعا::.

۷۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۱ ب.ظ پوریا قلعه
یکى از تکان دهنده ترین جملات فرهنگ بشرى!

یکى از تکان دهنده ترین جملات فرهنگ بشرى!

حضرت علی (ع) در یک دعایی که مربوط به احوال آدمی است و اینکه روح آدمی می‌تواند چه برتری‌هایی پیدا کند، دعایی دارند که من آن را همیشه در قنوت می‌خوانم: اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی(خطبه۲۱۵)

یعنی خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می‌گیری؛ نکند قبل از این که جانم را می‌گیری، انصافم گرفته شده باشد، شرفم، عدالتم، راستگویی و ادب و دیگر فضایل اخلاقی ام گرفته شده باشد و تفاله‌ای شده باشم که تو جانم را می‌گیری ! 

خدایا از میان چیزهای شریف، اولین چیزی را که می‌گیری، جانم باشد و وقتی می‌میریم شرفم، صداقتم، عدالتم در من سر جایش باشد.
 نه این‌که تا جانم به لبم برسد و بمیرم؛ عدالتم، انصافم و مروت و جوانمردی و صداقتم را از دست داده باشم. 

این یکی از تکان دهنده‌ترین جملاتی است که در فرهنگ بشری گفته شده است. یعنی کریمه‌‌ها و چیزهای ارزشمند وجود من زیاد است اما جان من اولین کریمه‌ای باشد که از من می‌گیری.

 این جمله، شبیه به جمله حضرت عیسی است که می‌فرمایند نمی‌ ارزد جهان را بگیری و در مقابلش روح خودت را بفروشی، ولو جهان را در مقابل روحت به تو بدهند. 

۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۳ ب.ظ پوریا قلعه
پیرى

پیرى

روزی می‌رسد 

که نسبت به همه چیز بی‌تفاوت می‌شوی

نه از بدگویی‌های دیگران می‌رنجی 

و نه دلخوش به حرف‌های عاشقانه‌ی اطرافت

به آن روز می‌گویند: 

" پیری "

۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۳ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ب.ظ پوریا قلعه
مرد و ارباب

مرد و ارباب

ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،

ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،

یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.

ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۷ ب.ظ پوریا قلعه
پرنده خود را آزاد کنید! هر چند زیبا...!!!

پرنده خود را آزاد کنید! هر چند زیبا...!!!

پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. 

حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. 

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند. 

 

هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ پوریا قلعه
انسان بر قانون مقدم است

انسان بر قانون مقدم است

تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.

 

تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. 

مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم  برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.

 

به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد. 

"دارو فروش

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
زندگى معما نیست! (براى آخرت و ابدیت تلاش کن)

زندگى معما نیست! (براى آخرت و ابدیت تلاش کن)

💕 در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند.

(حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آوردند)؛

 

💕 در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند.

(مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک های تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛

 

💕 در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند.

(بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛

 

💕 در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند.

(تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛

 

💕 در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند 

(حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین، نمی دونین کجا باید خرجش کنین)؛

 

 💕 در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند. 

(بعد از بیداری نمیدونین چیکار کنین)؛

 

 💠زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین.

در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر

۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ پوریا قلعه
آزادى

آزادى

برای "شاهزاده ای،" تعدادی برده ی جدید آورده بودند. 

 

"برده ها" در "غل و زنجیر های سنگین،" سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها "شاد" به نظر می رسید و حتی زیر لب "آهنگی" هم زمزمه می کرد! 

 

او با وجود اینکه "طعم تازیانه ی نگهبان" را چشید، ولی

ادامه مطلب...
۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۳:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۳ ب.ظ پوریا قلعه
زنهاى فریبکار

زنهاى فریبکار

زن ها فریب کارترینند ...

همه چیزشان را پنهان می کنند 

تنهایی را 

دلتنگی را 

گریه ها را 

عشقشان را 

 

زن ها قویترینند ...

هنگام شکستن صدایشان در نمی آید

درد که دارند به خود نمیپیچند

غم که دارند داد نمیزنند 

نهایت تسکین درد یک زن 

گریه های یواشکی ست،

زنها براى خود عمر نمیکنند یا براى خانواده دل میسوزانند یا براى شوهر یا براى فرزند واى براى فرزند که بخاطرش خودشان را میکشند...

زن بودن سخت است... باید با آنها مهربان بود.

۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۳:۳۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۶ ب.ظ پوریا قلعه
مردانگی

مردانگی

او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. 

روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. 
در حین صحبت‌هایشان گفتند: 
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. 
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. 
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. 

خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود. 
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۹:۵۶ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
این داستان را بخوانید تا تاثیر رفتار با کودکان را درک کنید...

این داستان را بخوانید تا تاثیر رفتار با کودکان را درک کنید...

یک روز سرد صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی هشت ساله بودم لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهر و برادر و مادرم زندگی می کردیم.

من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج می برد تا اینکه آن روز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمی دانست با ما چه کند سه کودک زیر ۹ سال که نه پدر دارند نه فامیل و مادرشان هم اکنون رو به مرگ است.

دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم.

میخندیدن و میگفتند به

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۳۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه