در صداقت
عمقی است که در
دریا نیست
و در سادگی بلندایی است
که در کوه نیست
سادگی مقدمه
صداقت است
و فاصله سادگی تا صداقت
دریا دریا معرفت است...
در صداقت
عمقی است که در
دریا نیست
و در سادگی بلندایی است
که در کوه نیست
سادگی مقدمه
صداقت است
و فاصله سادگی تا صداقت
دریا دریا معرفت است...
تا حالا به لحظه تحویل سال1478 فکر کردید!!! ؟؟
همه بلند میشن، روی همدیگر رو می بوسن ، و فرا رسیدن سال نو رو بهم تبریک میگن و ...
اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !!!
میدونید اون عکس کیه ؟
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان
وقتی انسان برای اولین بار نارگیل سفت را برداشت ، هرگز فکر نمیکرد میان قالب قهوه ای رنگ آن ، شیره ای خوش طعم و بو و جسمی سفید و پر خاصیت باشد ...!!!
برای "باز کردن اندیشه"، خود را باید "شکست" ... عقاید و باورهای خود را ، احساس خود را،
باید روزنه های "نو" را باز کرد تا از قالب کهن و بی منطق گریخت...!
هیچ گاه مانند یک نارگیل بسته نمان
"با ذهنی نو، جهانی نو بساز"
چقدر زیبا می توان زندگی کرد وقتی می توان "معمار زندگی" خود بود.
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما زایید کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
📌 و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را قبول نمیکنیم
مردی در راه بازگشت
به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی
گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی
کودک سگ را بوسید و گفت
گویند از مردی که صاحب یکی از بززگترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند:
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
« زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به
ثروت بدون زحمت
دانش بدون شخصیت
علم بدون انسانیت
سیاست بدون شرافت
لذت بدون وجدان
تجارت بدون اخلاق
و عبادت بدون ایثار
گاندی
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین