.::التماس دعا::.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روح» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
انسان بودن

انسان بودن

انسان بودن بزرگ ترین لطفی است که یک آدم میتواند به کل بشریت بکند!

"انسان بودن یعنی انسان بودن!"

دلی را نرنجان.. 

قلبی را نشکن.. 

جایی که باید سکوت کنی سکوت کن..

وقتی میتوانی گره ای باز کنی،بازکن.. عشق را بیاموز.. 

نفرت را اول از خود و بعد از اطرافت دور کن.. 

کینه نماند در دلت.. 

کینه نذار بر دلی.. 

یا راست بگو.. یا نگو.. 

قضات ممنوع.. 

تمسخر بس است! 

غرور تمام! .. 

درک کن آدم هارا.. 

زیبا ببین.. 

لبخند فراموش نشود! .. 

تو میتوانی یک آدم را با سلاح بکشی!نکش! 

تو میتوانی یک آدم را با زبانت بکشی!نکش! .. ببخش،ببخش،ببخش!

قبول کنیم که انسان بودن سخت است!

ولی سختیش لذتی دارد.. 

"تو با قلب و روح کسی بازی نکردی و به کسی هیچ آسیبی نزدی!

این یعنی زیر سایه ی خدا بزرگ شدن!

آرزویی بیش از این داری؟"

۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ پوریا قلعه
چهار همسر

چهار همسر

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.


واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.


اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.


به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.


اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟


زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟


زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.


مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !


گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!


همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.


همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.


همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۶ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ پوریا قلعه
بعضی ها

بعضی ها

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم.به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم را همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!


برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.


گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.


این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.   تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...


شل سیلور استاین

۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۸ ب.ظ پوریا قلعه
آرامش مےخوﺍهے

آرامش مےخوﺍهے

آرامش مےخوﺍهے، ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍنہ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍے کسے ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...

آرامش مےخواهے، ﺑﺎ کسے کہ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ، فقط بہ او گوش کن...

آرامش مےخواهے خودت را با کسے مقایسہ نکن...

آرامش مےخواهے شکرگزار باش...

آرامش مےخواهے کمڪ کن، تو توانایے!

شاید همہ توانایے روحے و جسمے براے یارےکردن ندارند...

آرامش مےخواهے با همہ بےهیچ چشم داشتے مہرﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ...

آرامش مےخواهے ﺑﺮﺍے ﺯﻧﺪگےﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎمہﺭﯾﺰے ﮐﻦ، هدف داشتہ باش...

آرامش مےخواهے ﺳﺮﺕ بہ ﮐﺎﺭِ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ.

آرامش مےخواهے بہ کسے وابستہ نباش.

ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ کہ تنہا ﺗﻮ

ﺑﺮﺍے ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍهے ﻣﺎﻧﺪ.

۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۴ ب.ظ پوریا قلعه
قلبت را آرام کن...

قلبت را آرام کن...

 قلبت را آرام کن...


یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت…

بیشتر لمس و تجربه اش کن...


نگاه کن به نعمت هایت...

نگاه کن به اطرافت…

به خوشبختى هایت…

به کسانی که میدانی دوستت دارند…

به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…

و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…


گاهی یک جای دنج انتخاب کن…

گاهی یک جای شلوغ…

آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن…

هم درکنار شلوغی آدم ها…

هم درکنج خلوت تنهایی …


دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…

باران را بی چتر بشناس…

خوشحالی را فریاد بزن…

و بدان که خدا همیشه با توست اگر تو با او باشی...

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه