.::التماس دعا::.

۱۳۴ مطلب با موضوع «مورد علاقه های من» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن

گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن

گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن.

مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده،

آنگاه،

انتهای بعضی فکرهایت "نقطه" بگذار

که بدانی باید همانجا تمامشان کنی!

بین بعضی حرفهایت "کاما " بگذار

که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی!

پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" بگذار

که بدانی هیچگاه به خودت مغرور نشوی!

خودت را هرچند شب یکبار ورق بزن تا فرصت ویرایش هست !

حتی بعضی از عقایدت را حذف کن و بعضی ها را پر رنگ !

حواست باشد ،یک روز این کتاب چاپ میشود و به دستت می دهند

و دیگر فرصت ویرایش آن به پایان رسیده !

حالا کتاب خودت را خودت بخوان

امروز تو خود برای حسابرسی از خودت کفایت میکنی

کتابت را زیبا بنویس

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ پوریا قلعه
دریک کلام"محتـاج توام"...❤

دریک کلام"محتـاج توام"...❤

خدایا! 

من گمشده دریای

متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!

خدایـا

تا ابدمحتاج یاری تو

رحمت تو،توجه تو، عشق تو

گذشت تو،عفو تو، مهربانى تو

ودریک کلام"محتـاج توام"...❤

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ق.ظ پوریا قلعه
طوری بخند

طوری بخند

طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،

چنان عشق بورز...

که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود...

و طوری خوب زندگی کن...

که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود ...! این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم...

پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن...

می دانی...!!!

روز ها بالاخره به شب می رسند. تارسیدن شب، از گذشت روزت راضی باش...


۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۲ ق.ظ پوریا قلعه
گناه نکنید!

گناه نکنید!

واقعا میدونستید؟

خدا توی قرآن گفته قیامت نه ثروت و فرزند یا دوست و آشنا هیچ بکارتون نمیاد و اینکه حتی نمیتونین لب باز کنید و عذر خواهی کنید... من خیلی بهش فکر کردم، شما چطور؟!

حالا جالبیش اینه در توبه روی بزرگترین گناه و گناهکار همیشه بازه...الله اکبر

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ پوریا قلعه
فقط یک بار برای یک لحظه بایست

فقط یک بار برای یک لحظه بایست

همیشه یک کار هست 

که باید انجامش دهی 

لیسانس بگیری

فوق لیسانس بگیری

دکتری بگیری

همیشه چیزی هست که باید به آن برسی

ازدواج کنی

فرزند بیاوری 

 و فرزندانت بزرگ شوند و دانشگاه بروند

همیشه چیزی هست که باید بخری

ماشین خوب  و بهتر

خانه خوب  و زیباتر

فقط یک بار برای یک لحظه بایست

و از خود بپرس خودت کجا بوده ای

 این سالها

چقدر برای خودت بوده ای 

و آیا میدانی که وقتی در آرزوی چیزی هستی

لحظات حال از دستت پریده اند

و تو برای خودت زندگی نکرده ای

تو برای آرزوهایت زندگی ات را خرج کرده ای

هیچوقت شده برای خودت باشی

بروی به محله قدیمیت سر بزنی

و ببینی همکلاسی هایت کجایند و چه کرده اند

شده است قلم به دست بگیری و بنویسی؟

و یا نقاشی کنی

بدون آنکه فکر کنی چه عوایدی خواهد داشت این کار

شده است تو ی کاغذ پار ه های قدیمی خانه 

بگردی و نامه ای عاشقانه بیابی

بنشینی و آن را بخوانی؟

شاید بفهمی معنی عشق، روزگاری چه بوده

شده است توی انباری خانه پدری بگردی

و زیر میز را نگاه کنی

ببینی آنوقتها که مدرسه میر فته ای

یادگاری نوشته ای 

تو نوشته ای و رفته ای

تو کجایی حالا !؟

جا مانده ای؟!

شده است قرآن پدر را باز کنی 

و یکی یکی پی نوشت های پدر را ببینی

که تاریخ تولد ها را نوشته

و تو را نور چشم خطاب کرده؟

زندگی همین است

تو نور چشم کسی بوده ای 

که حالا حوصله اش را نداری

و فرزندت را عاشقانه دوست داری که 

حوصله ات را ندارد

تو یک جا توی زندگی خودت را جا گذاشته ای

و رفته ای.....آنهم چه رفتنی

نمیشود دلت برای خودت تنگ شود؟

میترسم نشود و دیر شود 

بگرد دنبال کسی که تو را با نام کوچکت صدا کند

تو را با نام کوچکت صدا کند

زنگ بزند و بگوید 

هیچ کاری ندارد 

فقط دوست داشته  صدایت را بشنود

بگرد دنبال دوستی که 

 شریکت نیست


بگرد دنبال خودت

خودت را پیدا کن و بازوانت را دور خودت

حلقه کن و خود را در آغوش بگیر

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۷ ق.ظ پوریا قلعه
بزرگترین فخر

بزرگترین فخر

می دانی بزرگترین فخر من چیست؟

.

.

.

_بندگی تو ^_^

شکرت که خدایم هستی.❤️

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ق.ظ پوریا قلعه
خط ارتباطی

خط ارتباطی

میان خط ارتباطی خودم با خودت گم شده ام...

وسط های راه به هوای میانبر دور زدم

حالا من گیج و مبهوت تنها نشسته ام

با خودم میپرسم من ایا همان کلاغ سیاهی هستم که هیچ کس دوستش ندارد؟


تو اما جواب میدهی:من دوستت دارم!! به اندازه ی همه ی کسانی که دوستت ندارند،من دوستت دارم.

باورم نمیشود،میپرسم تو چطور مرا پیدا کرده ای مگر من گم نشده بودم؟!

تو اما چه شیرین گفتی؛میان خط ارتباطی من با تو هیچ وقت فاصله ای از اول هم نبود.

۱۹ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
وابسته به خدا شوید

وابسته به خدا شوید

بزرگی گفت : وابسته به خدا شوید .

پرسیدم : چه جوری ؟

گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشی ؟

گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف می زنم

زیاد میرم و میام .

گفت : آفرین .

زیاد با خدا حرف بزن

زیاد با خدا رفت و آمد کن ...!

بزرگ میگفت:

وقتی دلت با خداست،

بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند...

وقتی توکلت با خداست،

بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند...

وقتی امیدت با خداست،

بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند...

وقتی یارت خداست،

بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...

همیشه با خدا بمان.

چترِ پروردگار، بزرگترین چترِ دنیاست...

۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ پوریا قلعه
ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ؛

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ؛

ﺧﺪﺍﯾﺎ؛ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺭﺑﻮﺩ،ﻧﺎﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﺴﺖ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ 

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺁﺯُﺭﺩ،ﺑﺨﺸﺎﯾﺶ 

ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦِ ﺧﻮﯾﺶ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻃﻠﺒﻢ...

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ؛

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺑﺮﻡ...

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭﯾﯽ ﺯﺷﺖ ﻃﯿﻨﺖ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ

ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ...

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ

ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ...

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ،

ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺷﻪﺍﯼ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ...

۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ پوریا قلعه
با بقیه فرق میکنه

با بقیه فرق میکنه

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه... سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکرمگه و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم مرگ رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه 

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب 

گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم 

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه